پایان

بیش از این یارای نوشتن ندارم. با تشکر از همه شما دوستان عزیز.
موفق باشید.

سلام بر تو علی جان

سلام بر مردانگی ات. سلام بر پاکیت و صداقتت. سلام بر دل صاف و پر صلابتت.

تو امشب می آیی تا زندگی پرمشقتت را آغاز کنی. می آیی تا علی شوی. می آیی چون مانند تو دیگر نمی آید. می آیی تا محمد را سنگ صبور باشی و غمخوار. تو اگر نبودی، چه کسی شبها دل کودکان رنجور را شاد میکرد؟ چه کسی اشک چشمانشان را پاک میکرد؟ چه کسی بدکاران ناچاره را به راه میکرد؟ به راستی اگر اکنون هر نفر ساعتی در کردار تو تفکر میکرد، آیا ما همچنان اینگونه بودیم؟

تو آمدی. با دلی پر درد. درد تو درد کس نبود. درد تو درد جاهلیت مردمان عالم بود. زمانی که تو در بستر مرگ بودی، کسی خوشحال تر از تو پیدا نمیشد. براستی برای رهایی از میان کورچشمان و کوردلان باید خوشحال بود. تنها چیزی که در آن هنگام تو را ناراحت میکرد، نادانی ابن ملجمان بود.

آری. تو امشب می آیی و تا آخر می مانی.

خدایا! یاریمان کن تو را فراموش ننماییم که هر چه اندوه بر ما آید، حاصل غفلت از یاد تو باشد.

تو دیگر کیستی!

صبحی دگر آغاز شده است. بنده گانت یک یک از خواب برمیخیزند و هر یک به سویی روانه میشوند. کسی نمیداند "امروز" را با کدامین گناه آغاز کند. برخی البته میدانند! هر یک با گناهی اغاز میکنند. یکی با گناهی کوچک، دیگری با گناهی بزرگتر. همگی یک عادت روزانه را به یدک میکشند. همگی را نام، "انسان" است ولی انسان در میانشان اندک است. بیشترشان دلشان را در گرو دارند. برخی شان در گرو "انسانی" دیگر و برخی شان در گرو انواعی دیگر. 99 درصدشان در پای صحبت، حق را قبول دارند و لی تنها 1 درصدشان در پای عمل صادقند. راه دوری نرویم. تنها یک درصدشان تو را همیشه به یاد دارند که شاید اگر دقیق تر نگاه کنیم، تبدیل به یک دهم درصد شوند. یعنی یک  نفر از میان هزار نفر. و تو همه ی اینها را میبینی. در آیه هایت گفته ای که فاصله ات با بندگانت کمتر از کمترین مقدارهاست (شاید در حد نانومتر!). در تعجبم. تو به این نزدیکی ولی بنده ات به این دوری. میبیندت اما خود را به ندیدن مجاب میکند. یعنی تا این حد ارزش تو را نمیفهمد که شکر روزانه اش را نیز با اکراه انجام میدهد؟

حال وقتی که به تو و سخنانت دقت میکنم، چشمانم پر اشک میشود. تو به همین بندگانت از روی عشق و دوست داشتنت قول بخشش میدهی. پروردگار من! حال چگونه میتوان تو را دوست نداشت؟

بنام خداوند دادار هور

اولین برگ سفرنامه ی سفر امروز بعد از شب دیروز

اول از همه شرمنده ی همه ی دوستانی هستم که تو این مدت نتونستم بهشون سر بزنم. بعد، به خاطر تعللم تا به الان معذرت میخوام. دلیلش هم نتایج کنکور بود. (حالا هی زودی نپرسین چند شدی). بعد از تفکرات بسیار! به این نتیجه رسیدم که حداقل این یک ماه مونده به نتایج نهایی وبلاگو یه تکونی بهش بدم. حالا اگه امسال قبول نشدیم، سال بعد هم هست ( و شاید سالهای بعد! ). شوخی کردم ها....  سالهای بعد که دیگه ....  خلاصه. کنکوریهای موفق! خوشحالیم از اینکه خوشحالید ( البته موفقیت در کنکور نسبی هسته! ). اونهایی هم که مثل خودم مجاز هستن ولی زیاد چنگی به دل نمیزنه، دانشگاه آزادی هم هست. اگه اونم نشد، همه چیز که دانشگاه نیست.  البته میون دانشگاه ها زیاد مهم نیس که تو کدوم یکی درس بخونی. ( البته بعضی وقتها کمی مهمه ). مهم اینه که 1- رشتت مورد علاقت باشه.  2- هدفت از رفتن به دانشگاه خوندن باشه.

خوب، برا الان کافیه. آخر سر با این دعا تمومش میکنم:

« خدایا! به من بیاموز چگونه دوست داشتن را. نه برای هوای خود، بلکه برای رسیدن به تو. رضای تو و خشنودی بنده ی تو. آمین. »

آخرین برگ سفرنامه


هر آغازی پایانی دارد و این پایان ، مقدمه ایست بر آغازی دیگر.
در ابتدا از تمام دوستان عزیز پوزش می طلبم که نتوانستم در این مدت سه ماهه ی تابستان به وبلاگشان سر بزنم. من شرمنده ی تمام شما عزیزان هستم. امید است که روزی جبران نمایم.
دوستان عزیز؛ در طول این مدت که وبلاگ باز شد، من بسیار از شما یاد گرفتم و مفتخرم که همچین تجربه ای را داشته ام. حال بدلیل مشکلات درسی (شما بخوانید کنکور) ، مجبورم یکسال از این محیط دور باشم و قطعا جدایی و خداحافظی از شما ، که همیشه نظراتتان مرا دلگرم مینمود ، بسیار سخت و طاقت فرساست. اما به هر حال‌ ، برای رسیدن به آینده ای روشن ، تحمل باید ، تحمل باید و تحمل باید. و اگر عمری باقی باشد و لطف خداوند شامل حالمان گردد ، سال بعد منتظر شما دوستان خواهم بود.

در طول این مدت ، تعدادی مباحث عنوان گردید و  هریک موافقان و مخالفان خود را داشت. خوشحالم که محیطی بوجود آمد که هر دو گروه سخنانشان را بگویند. من سعی کردم این مباحث به نوعی با هم ارتباط داشته و زنجیروار به هم متصل باشند. گفتنی ها زیاد بود و دلتنگی ها بسی زیادتر. اگر این نوشته ها کسی را ناراحت نموده ، من از وی معذرت میخواهم. امید است راهی که شروع شده ادامه یابد و چراغ دلمان هرگز خاموش نگردد. تنها چیزی که این چراغ را از خاموشی مصون نگاه میدارد‌ ، رعایت اعتدال و میانه روی در همه ی مسائل است. فراموش نکنیم که زمین و زمان دست در دست هم خواهند داد تا این چراغ را خاموش نمایند و در آن هنگام ، این فقط خودمان هستیم که نباید اجازه ی خاموشی دهیم و یادمان نرود که این زمین تنها ، گذری است که آکنده از چرکیهاست. « آخرین برگ سفرنامه ی باران این است؛ که زمین چرکین است ». پس راه دادن غم به دل حتی اگر کوچک باشد ، جایز نیست و ارزش آن را ندارد که خود را برای این مسائل چرکین زمینی ناراحت کنیم. نباید دل به سایه ها ببندیم و نباید دل کسی را بشکنیم که همانا پاکی مان از بین میرود. نباید به این سخنان دلفریب و عامه پسندانه گوش دهیم که همانا علی (ع) میفرماید: « سخن منافق درمان درد است و عملش درد بی درمان ». و از خدا بخواهیم که این سخنان را سرمشق عملمان قرار دهد. عمل باید ، عمل باید و سرانجام عمل باید.

و در آخر میخواهم این آخرین نوشته ی وبلاگ را با دعایی که بسیار دوستش دارم و همچنین متنی انگلیسی که در مقام «امید» نوشته ام ، به پایان برسانم:

پروردگارا ! تو را سپاس که به بندگانت صبر عطا فرمودی تا بواسطه ی عشق تو ، دوست نداشته شدن را تحمل نمایند. تو را سپاس.

 

Hopefulness

Sun goes down and the darkness appears. then, moon shows itself as a symbol of hopefulness. The beauty becomes real and dawn stars shine as points of victory. yeah. sun rises from the east and dreams come true. Darkness disappears.

Never loose hope. there's so much of hatred in this world. even then, the hearts are full of love. Never stop fighting.

ارسال نظرات

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز؛
متاسفانه این مشکل سیستم نظرخواهی بلاگ اسکای ممکن است بیشتر از اینها هم طول بکشد. دوستانی که مایل به ارسال نظرات خود هستند، میتوانند از لینک «مکاتبه با حامد» واقع در منو استفاده نمایند. از تمام شما عزیزان خواهشمندم در صورت امکان با فونت فارسی تایپ نکنید. بسیار متشکرم.
تا ۳ روز آینده مطلبی جدید نوشته خواهد شد.
یا حق

سلامی دوباره به طروات عشق یزدان

قبل از هر چیز، از تمام شما عزیزان معذرت میخواهم. چون در این مدت علی رغم قولی که داده بودم، نتوانستم وبلاگ را به روز رسانی کنم. واقعیتش فکر میکردم بعد از امتحانات، وقت آزاد بیشتری خواهم داشت ولی نه تنها اینگونه نشد بلکه بر عکس بدتر هم شد. به هر حال با توجه به اینکه تنها یک سال از دوران دبیرستان (پیش دانشگاهی) باقی مانده است، بعد از این به ندرت خواهم توانست وبلاگ را به روز رسانی کنم. ان شا الله تا پایان تابستان هستم و بعد از آن باید خداحافظی کنم. این یک سال زود خواهد گذشت. چه میشود کرد. عمرمان میگذرد. اگر توفیق ورود به دانشگاه را داشته باشم و اگر عمری باقی باشد و جوانمرگ نشویم، سال بعد حتما وبلاگ را دوباره زنده خواهم کرد. دوستان؛ دعا کنید. نه تنها خودمان را بلکه تمام جوانان را. امیدوارم روزی رسد که دیگر هیچ گاه، هیچ جوانی را آنچنان مشغول مسائل فرعی نکنند که اصل و ذات و فلسفه ی خلق او از یاد برود. این نیز مرحله ای از زندگی است که باید بگذرد و تنها تجربه هایش برایمان باقی خواهد ماند. ویلیام شکسپیر میگوید:

«ولادت که روزگاری از گوهر نور بود، به سوی بلوغ میخزد و آن گاه که تاج بر سرش نهادند، خسوف های کژخیم شکوهش را به ستیز برمیخیزند.»

و اما بعد از این مقدمه، لازم میبینم جواب دوستی را که پیغام گذاشته بودند، بنویسم. امیدوارم که ایشان بخوانند و باز هم نظر بدهند. مطلبی که تحت عنوان «انسان و فلسفه ی این دنیا» نوشته شد، این مسئله را از دیدگاه جهان بینی الهی بررسی نمود. این دوست عزیز در نظرشان نوشته بودند که داستان آدم و حوا چرندی بیش نیست. دوست گرامی؛ اول از همه بهتر است مشخص سازیم که آیا جهان بینی و مکتب الهی را قبول داریم یا مادی را. با قبول جهان بینی الهی، بسیاری از مسائل حل خواهد شد و اگر این را قبول نداریم، ادامه ی این بحث بی معنی خواهد بود. همه ی ما میدانیم که هر خلقتی آغازی دارد. نه تنها اسلام، بلکه همه ی مکاتب الهی (نه مادی)، در این مورد توافق دارند که روزی فردی صالح ظهور خواهد نمود. در این میان نامهای مختلفی به این فرد نسبت داده شده است. خلقت نیز چنین است و بیشتر مکاتب الهی در این مورد توافق نظر دارند. حال تفاوت در نام اشخاص، مسئله ای بدیهی است که ملت به ملت فرق میکند.

و اما اینکه شما معتقد هستید خلقت جنس ماده، زودتر از نر آغاز گشته و در واقع جنس نر، مخلوق ماده بوده و از این نظر شما جنس ماده را جنس برتر میدانید. من در گفته های شما، نوعی نگرش فمینیستی یافتم (که شاید مؤید این باشد که شما خود مونث هستید)، و اینکه شما دانشجوی پزشکی یا کلا آگاه از مسائل پزشکی باشید. در این مورد، آیه ای در قرآن یافتم که اگر قرآن را قبول داشته باشید، مطمئنا این سو ء تفاهم حل خواهد شد. در آیه ی 1 سوره ی النساء میخوانیم:

«ای مردم؛ بترسید از پروردگار خود. آن خدایی که همه ی شما را از یک تن بیافرید و هم از آن (تن) جفت او را خلق کرد و از آن دو تن خلقی بسیار در اطراف عالم از مرد و زن برانگیخت و ....»

اگر دقت کرده باشید از این آیه میتوان فهمید که هر دو جنس مذکر و مونث، از یک تن واحد خلق شدند. اگر واقع بین باشیم، جواب اکثر پرسشهای ما در قرآن وجود دارد فامّا این ما هستیم که به آن حد نرسیده ایم که معانی بسیاری از آیات را درک کنیم.

و اما دوست عزیز؛ علم همه چیز نیست و نمیتواند تمام پدیده ها را توجیه کند. پدیده های بسیاری در طبیعت وجود دارند که علم توانایی پاسخگویی به آن ها را ندارد. اینکه ما هر مسئله ای را از لحاظ علم و ماده قبول داشته باشیم، نوعی نگرش در ما ایجاد میشود که به مادی بودن هر مسئله ای و در نتیجه به دیدگاه های زمینی (نه الهی) می انجامد. ما انسان ها محصور در حصار زمان و مکان هستیم و پس از مرگ، هنگامی که زمان و مکان مفهموم خود را از دست میدهند، تمام حقایق آشکار میشوند و انسان پی به «هستی» میبرد. همانگونه که آیات بسیاری مبیّن این مسئله هستند.

متاسفانه ما انسان ها همگی سطحی نگر هستیم و فقط صورت مسئله را میبینیم نه حقیقت درون آن را. دوست گرامی؛ اگر نظری دارید، حتما بگویید. هر نظر و عقیده ای محترم است. فعلا تا بعد.

یا حق

خداوند و نشانه هایش

عزیزان از اینکه تاخیر داشتم ببخشید ولی این روزا که امتحانات نزدیکه، چاره ای جز این تاخیر نداشتم. تا یک ماه و اندی همین اوضاع پابرجاست ولی مطمئن باشید این وسطا میام و بازم مینویسم.

سهراب سپهری تو شعر معروفش که میگه « به تماشا سوگند و به آغاز کلام و ... » معتقده که خدا رو میشه همه جا مخصوصا در طبیعت دید و شناخت. سهراب تنها در این شعر به این موضوع اشاره نکرده بلکه در جمله ای معروف که هممون شنیدیم ( چشم ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید ) هم اشاره به این حقیقت میکنه. اما سهراب تنها شاعر و نویسنده ای نیست که به این موضوع اشاره داره. به عنوان مثال آندره ژید مینویسه : «ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی» یا یه جای دیگه میگه : « ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن مینگری ». جدا از این نویسنده ی فرانسوی، سلمان هراتی در شعری میگه: « با چشمان عاشق بیا تا این جهان را تلاوت کنیم ». اگه خوب توجه کرده باشین همه ی این شاعران و نویسندگان میخواستن مفهوم یکسانی رو برای ما برسونن. میشه این نتیجه رو گرفت که تمام انسان های آگاه و عالم در سراسر گیتی، معتقدن که خدا رو بسیار آسون و در طبیعت میشه شناخت. پس بیایید از این به بعد جور دیگر ببینیم.

و اما قول داده بودم که از شعرای دبیر ادبیاتم بنویسم. این هم شعری از مهدی دهقان عزیز :

به گوش تو دزدانه لغزیده ایم  ---  و حرفی به جز هیس نشنیده ایم

به چشم تو تا راه پیدا کنیم  ---  ز رو آب را نیز برچیده ایم

چقدر اشک بیهوده با گرد غم  ---  به پا ریخته، خویش لغزیده ایم

در آغوش چشمت نخوابیده ایم  ---  ولی خواب چشمان تو دیده ایم

ز خود مخفی و در تو پیدا شدیم  ---  گل زندگی بر تو بخشیده ایم

جگر شرحه شرحه است و لب چاک چاک  ---  چنان تک درختیم و خشکیده ایم

و مرگی در آغوش یار لبت  ---  حیاتی که لب تشنه بگزیده ایم

اگر آب ِ آری زنی پس بیا  ---  به دشت غزل بیت ِ تفتیده ایم

خوب عزیزان امیدوارم که همه ی ما ثابت کنیم که میتونیم.

یا حق

انسان و فلسفه ی این دنیا

دیروز خیلی کم حوصله بودم. بر خلاف شبهای دیگه، تصمیم گرفتم زود بخوابم. قبل از خوابیدن، قرآن رو روی میز دیدم و به دلم افتاد کمی بخونم. نگاهی به فهرستش کردم و به سوره ی اعراف رسیدم. از سوره های مکّیه ( سوره هایی که بیشتر راجع به جهان بینی الهی هستن ) و ۲۰۶ آیه داره. فقط تونستم ۶۰ آیه، اونم ترجمشو بخونم. به هر حال سرتونو درد نیارم. مطالب خیلی جالبی دیدم که گفتم شاید نوشتنشون خالی از لطف نباشه.
راجع به داستان آدم و حوّا و خروج اونها از بهشت و تبعید شدنشون به زمین، هممون شنیدیم. اینکه شیطان اونها رو فریب داد و ... . شیطان آدم و حوّا  رو به واسطه ی اینکه با نزدیک شدن به درختی که خداوند منعشون کرده بود، میتونن به پادشاهی و عمر جاویدان برسن، فریب داد. انسان رو هم که میشناسین. اونها فریب خوردن. به این آیه دقت کنین:
 « چون از آن درخت تناول کردند، زشتیهایشان (مانند عورت و سایر زشتیهای پنهان ) آشکار گردید و بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند. خداوند ندا کرد: آیا من شما را از این درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان سخت دشمن شماست؟
گفتند: خدایا ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشی و به ما رأفت و محبت نفرمایی، سخت از زیانکاران شده ایم. خداوند فرمود:   از بهشت فرود آیید که برخی با برخی دیگر مخالف و دشمنید و زمین تا هنگامی معین (وقت مرگ و قیامت) جایگاه شماست و خطاب شد در این زمین زندگانی کنید تا در آن بمیرید و از آن باز برانگیخته گردید »
خوب دقت کردین؟ انسان آفریده شد که توی بهشت زندگی کنه ولی اون ظرفیت کامل رو نداشت. زشتیهایی تو وجودش بودن که به واسطه ی لطف خداوند پنهان بودن ولی بواسطه ی طمع، همه آشکار شدن. در نتیجه خدا بهشت رو مناسب برای انسانی  اینچنین ندید و او را به بهشت باز نخواهد گرداند تا اینکه این ناپاکی ها رو از دلش جدا کنه و شایسته ی اون باشه. پس میشه نتیجه گرفت که این دنیا برای آماده شدن جهت برخورداری از بهشت جاویدان بنا شده و اینکه انسان بتونه همونی باشه که خدا میخواست.
ازتون میخوام آیه های ۳۷ و ۳۸ این سوره رو هم بخونین. در مورد جن و آفریده شدن اونها قبل از انسان چیزایی اشاره شده و اینکه اونا به دوزخ وارد شدند ( البته بدکاراشون ) و انسان نیز همچو آنان خواهد بود ( انسان ناسپاس ).

میدونین. بیاین روراست باشیم. خیلی شنیدیم که قرآن کتاب کاملیه و ... . خیلی از ما ها لاشو باز کردیم و چند آیه خوندیم ولی کی شده که کمی هم به عمق آیات فکر کنیم؟ ببینیم چی میخواد بهمون بگه؟
عزیزان، نگذاریم این همه فرعیّات ما رو از اصل دور کنه.
منتظر نظرات شما خوبان هستم. مطمئن باشین اگه نظر ندین، منم شوقم برا نوشتن کمتر میشه. متشکرم.
یا حق

عشق الهی

چه زیباست سرشار از عشق تنها معبود حقیقی بودن و چه تلخ است پی به این حقیقت نبردن. مست شوی از عشق او و دیگر هیچ... . و این نهایت بودن است و آغازی است به سوی بی نهایت. رسیدن به آن کاریست بس دشوار. اندیشه لازم است و عمل. صاف کردن دل لازم است و صبر و تحمل. پاکی نیت لازم است و خلوص. ایمان لازم است و عشق و این عشق همان عشق الهی است. هدیه ایست برای تقوا. وسیله ایست برای صبر و یافت نشود مگر دنبالش روی.
آری برادر. همه چیز به دلت بسته است. گر بخواهی، همان لحظه در درونت یافته ای. شمعی روشن میشود و تاریکخانه ی دل را روشن می نماید. شمعی که باید برای ابد روشن نگه اش داری. زمانی فرا میرسد که زمین و زمان برای خاموشی آن تلاش میکنند. تنها سلاحت هدیه ای خواهد بود که خداوند نصیب دلت نموده است.
این شمع خاموش نیاز به شعله ای کوچک دارد که شاید تصمیم امروز تو، جرقه ی آن شعله باشد.

Hamed

آهی به بلندای آسمان

اندیشه و تفکر را حدی نیست. گاهی بی اختیار به شخصی می اندیشی. به ظاهرش و آنچه در درونش جاریست. گاهی وجه تشابهی چند بین ظاهر و درون وی می یابی. بیشتر می اندیشی. اما لحظه ای بعد، متوجه میشوی که آنچه در مورد او حدس زده ای، فرضیه ای ضعیف بیش نیست.
در این بین، شاید تنها چیزی که بتواند کمکی باشد، خود را به جای او گذاشتن است. این که چه عاملی باعث طرز واکنش اوست و آنگاه واقعیتی را که دنبالش بودی، تا حدودی درمیابی و تفاوت فاحش آن با فرض خود را عمیقا درک میکنی.
آهی از ته دل میکشم. برایم سخت است که ناراحتی شخصی را از خودم ببینم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه میبینم. انتظار داشتم که کسی هم باشد و به من حق بدهد ولی تنها ماندم. خداوند حکیم است.
پروین اعتصامی جمله ی قشنگی دارد که میگوید:

« کس ندانست که من میسوزم، سوختن هیچ، نگفتن هنر است »

پروین میدانست. حقیقت کل را که کسی را از آن فراری نیست. او سوخت ولی در لحظه ی آخر گفت که میسوزد. حتی او نیز نتوانست سوختن را پنهان نماید و با جمله ی بالایی اش طلسم نگفتن را شکست.

مه

دودی از دور برمیخیزد. به یک نگاه همچو مهی است که از سر شقاوت، آرام میخزد. ولی افسوس که این واهمه ای بیش نیست. چنان تند بوست که به یک آن گلو را در می نوردد. آری. رفت مه با آن بوی خوشش. و اکنون من در انتظار مهی به آن لطافت و چشم به راه خیزشش. اما گویا او نیز لطافتش را از دست داده. دیگر آن خوشبوی همیشگی نیست. آری ... سرانجام نزدیک است ....

سخنانی از دکتر شریعتی

اگر تنهاترین تنهاها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه ی نداشتن هاست. نفرین و آفرین ها بی ثمر است. اگر تمامی گرگها هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد، تو مهربان جاویدان آسیب ناپذیر من هستی. ای پناه ابدی! تو میتوانی جانشین همه ی بی پناهی ها شوی.

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد. نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت. ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد. گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد، بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را ...

یک بیت ترکی

دفن ائلمیشم شعریمی احساسیمی تا کی ----- غربت ده قالیب جان وره خواجو کیمی جانیم

لب

چو ریخت جان لب من به قعر جام لبت ----- تمام کرد تمام مرا تمام لبت
چه نامه ها که ز ذهنت نخوانده میخوانم ----- فتاده از قلمت گویا که نام لبت
چگونه بال و پر از بام تو کشد کامم ----- که مانده تخم تعلق به روی بال لبت
بیا که گوش لبم مانده است گوش به زنگ ----- که چشم بسته بگیرم مگر پیام لبت

اگر چه نیم لبت گفت لا به سرخی لب ----- به سم فشردم و دادم به دل سلام لبت




» سروده شده توسط مهدی دهقان دبیر عزیز ادبیاتم، که از این به بعد بیشتر از شعرهایش خواهم نوشت.

کمر عشق شکست

فقط میخواهم بگم کمر عشق شکست. یعنی خود انسانها شکستن. دست خود انسانها بود. خودشون خواستن اینطوری بشه. خوب حقشونه. باید تاوانشو پس بدن. خودکرده را تدبیر نیست. آره کمر عشق شکست ...

نیایش

 باز ای دل دیوانه به چه می اندیشی؟ به لحظاتی که از دست دادی یا به دقایقی که شنیداری نداشتی؟ به سالهایی که خاموش بودی و شمعی درونت نیاز به جرقه داشت؟ به هیچکدام نیندیش. همه وسیله بودند. همه ی آنها آمدند تا تو را به تو برسانند. بدانی که چیستی و برای چیستی. بدانی که چرا زیستی و برای چه گریستی. حال که دانسته ای و البته کم، سعی کن بالاتر روی.
بدان که اگر ارزشی برای پروردگارت نداشتی، هرگز تو را به خودت نمیرساند. بدان که دوستت دارد و دلت را صاف میخواهد.
آری. آرزوی لحظاتی را که میخواهی دوباره داشته باشی، نکن. منتظر بهتر از آنها باش.
شاید انتظارت بسیار طول کشد ولی چیزی که از دست نداده ای. بلکه بر عکس. در طول انتظارت او را بهتر و زیباتر شناخته ای. به خود بودنت افتخار کن و دل به دنیا نبند. آری خوشحال باش و مطمئن تر از همیشه برای ادامه ی راهت. از او کمک بخواه. { خدایا مرا تنها نگذار. اگر تا اینجا آمده ام فقط به لطف تو بوده است و میدانم که شایسته ی این همه لطفت نیستم. مغرورم نکن. متواضع ترم نما. برای ادامه ی راه نیز، لطفت را شامل حالم کن. }

خودت را هرگز بالاتر از دگران ندان ای دل. شعارت را فراموش نکن : اندیشه باید، اندیشه باید و سرانجام، اندیشه باید.


مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز ----- جوان به حادثه ای پیر میشود گاهی

دوست داشتن از عشق برتر است

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد، ضعیف میشود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد. و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و دیدار و پرهیز، زنده و نیرومند میماند. اما دوست داشتن با این حالات نا آشناست. دنیایش دنیای دیگری است.
مرحوم دکتر علی شریعتی

آری. دوست داشتن از عشق برتر است. افسوس بر آنهایی که دم از عشق میزنند اما در حصار تن خود گرفتار شده اند.

یک ۲ بیتی زیبا

این هم یک دو بیتی زیبا از یکی از شاعران این مرز و بوم:

این کوزه چو من عاشق جانی بوده است ------ در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینید ------ دستی است که بر گردن یاری بوده است

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا، در جنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟ ( اویی که هرگز پیدا نشد )
بعد از او دیگر چه میپایم ؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

( مرحوم فروغ فرخزاد )