حرف دل

تو را نه هرگز دیدمت و نه هرگز فهمیدمت.
سوختنم را نه تو دیدی و نه دیگری. اما تو را در امید شناختمت و فهمیدم که خودت نیز ناامید میسازی. همه دلخوشی بود و سرابی بس. اما آنچه ارزشمند بود دانستن بود. حال چشم به فردای آخر و همیشگی دارم. نمی دانم. شاید نتوانم ولی اگر بتوانم می دانم که خود را رهانیده ام. چه تو دانی یا ندانی.
منتظرت می مانم. شاید این انتطار تا فردای آخر نیز طول بکشد. همان امیدی که ساختی پایه ی این انتظار است. این هر چه باشد پایانی شیرین دارد که حداقل شیرین تر از خنده ی تلخ توست. نمی دانم که خواهی خواند یا نه. شاید بشنوی و در دل احساس کنی. شاید باد حاملش باشد. شاید اصلا ندانی. ولی به یک چیز ایمان دارم و آن این است که یک روز می آیی و می خوانی و می دانی. اگر بنویسم شاید کتابی شود که حتی یک لحظه احساسم را نیز بسنده نباشد. ولی مطمئنم که ذره ای از آن را درک میکنی.
فقط به فکر فردا باش و آن فردای بهتر که زیاد دور نیست و امیدوار باش. مانند من. که تنها دلخوشی ام نوشتن است و سوختن و امیدی که در پس این نوشته های خشک دارم.

و در آخر بدان که هزاران زهر سهل تر است از اشک یک مرد عاشق