اندیشه و تفکر را حدی نیست. گاهی بی اختیار به شخصی می اندیشی. به ظاهرش و آنچه در درونش جاریست. گاهی وجه تشابهی چند بین ظاهر و درون وی می یابی. بیشتر می اندیشی. اما لحظه ای بعد، متوجه میشوی که آنچه در مورد او حدس زده ای، فرضیه ای ضعیف بیش نیست.
در این بین، شاید تنها چیزی که بتواند کمکی باشد، خود را به جای او گذاشتن است. این که چه عاملی باعث طرز واکنش اوست و آنگاه واقعیتی را که دنبالش بودی، تا حدودی درمیابی و تفاوت فاحش آن با فرض خود را عمیقا درک میکنی.
آهی از ته دل میکشم. برایم سخت است که ناراحتی شخصی را از خودم ببینم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه میبینم. انتظار داشتم که کسی هم باشد و به من حق بدهد ولی تنها ماندم. خداوند حکیم است.
پروین اعتصامی جمله ی قشنگی دارد که میگوید:
« کس ندانست که من میسوزم، سوختن هیچ، نگفتن هنر است »
پروین میدانست. حقیقت کل را که کسی را از آن فراری نیست. او سوخت ولی در لحظه ی آخر گفت که میسوزد. حتی او نیز نتوانست سوختن را پنهان نماید و با جمله ی بالایی اش طلسم نگفتن را شکست.
چو ریخت جان لب من به قعر جام لبت ----- تمام کرد تمام مرا تمام لبت
چه نامه ها که ز ذهنت نخوانده میخوانم ----- فتاده از قلمت گویا که نام لبت
چگونه بال و پر از بام تو کشد کامم ----- که مانده تخم تعلق به روی بال لبت
بیا که گوش لبم مانده است گوش به زنگ ----- که چشم بسته بگیرم مگر پیام لبت
اگر چه نیم لبت گفت لا به سرخی لب ----- به سم فشردم و دادم به دل سلام لبت
مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز ----- جوان به حادثه ای پیر میشود گاهی
این کوزه چو من عاشق جانی بوده است ------ در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینید ------ دستی است که بر گردن یاری بوده است