عشق الهی

چه زیباست سرشار از عشق تنها معبود حقیقی بودن و چه تلخ است پی به این حقیقت نبردن. مست شوی از عشق او و دیگر هیچ... . و این نهایت بودن است و آغازی است به سوی بی نهایت. رسیدن به آن کاریست بس دشوار. اندیشه لازم است و عمل. صاف کردن دل لازم است و صبر و تحمل. پاکی نیت لازم است و خلوص. ایمان لازم است و عشق و این عشق همان عشق الهی است. هدیه ایست برای تقوا. وسیله ایست برای صبر و یافت نشود مگر دنبالش روی.
آری برادر. همه چیز به دلت بسته است. گر بخواهی، همان لحظه در درونت یافته ای. شمعی روشن میشود و تاریکخانه ی دل را روشن می نماید. شمعی که باید برای ابد روشن نگه اش داری. زمانی فرا میرسد که زمین و زمان برای خاموشی آن تلاش میکنند. تنها سلاحت هدیه ای خواهد بود که خداوند نصیب دلت نموده است.
این شمع خاموش نیاز به شعله ای کوچک دارد که شاید تصمیم امروز تو، جرقه ی آن شعله باشد.

Hamed

آهی به بلندای آسمان

اندیشه و تفکر را حدی نیست. گاهی بی اختیار به شخصی می اندیشی. به ظاهرش و آنچه در درونش جاریست. گاهی وجه تشابهی چند بین ظاهر و درون وی می یابی. بیشتر می اندیشی. اما لحظه ای بعد، متوجه میشوی که آنچه در مورد او حدس زده ای، فرضیه ای ضعیف بیش نیست.
در این بین، شاید تنها چیزی که بتواند کمکی باشد، خود را به جای او گذاشتن است. این که چه عاملی باعث طرز واکنش اوست و آنگاه واقعیتی را که دنبالش بودی، تا حدودی درمیابی و تفاوت فاحش آن با فرض خود را عمیقا درک میکنی.
آهی از ته دل میکشم. برایم سخت است که ناراحتی شخصی را از خودم ببینم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه میبینم. انتظار داشتم که کسی هم باشد و به من حق بدهد ولی تنها ماندم. خداوند حکیم است.
پروین اعتصامی جمله ی قشنگی دارد که میگوید:

« کس ندانست که من میسوزم، سوختن هیچ، نگفتن هنر است »

پروین میدانست. حقیقت کل را که کسی را از آن فراری نیست. او سوخت ولی در لحظه ی آخر گفت که میسوزد. حتی او نیز نتوانست سوختن را پنهان نماید و با جمله ی بالایی اش طلسم نگفتن را شکست.

مه

دودی از دور برمیخیزد. به یک نگاه همچو مهی است که از سر شقاوت، آرام میخزد. ولی افسوس که این واهمه ای بیش نیست. چنان تند بوست که به یک آن گلو را در می نوردد. آری. رفت مه با آن بوی خوشش. و اکنون من در انتظار مهی به آن لطافت و چشم به راه خیزشش. اما گویا او نیز لطافتش را از دست داده. دیگر آن خوشبوی همیشگی نیست. آری ... سرانجام نزدیک است ....

سخنانی از دکتر شریعتی

اگر تنهاترین تنهاها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه ی نداشتن هاست. نفرین و آفرین ها بی ثمر است. اگر تمامی گرگها هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد، تو مهربان جاویدان آسیب ناپذیر من هستی. ای پناه ابدی! تو میتوانی جانشین همه ی بی پناهی ها شوی.

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد. نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت. ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد. گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد، بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را ...

یک بیت ترکی

دفن ائلمیشم شعریمی احساسیمی تا کی ----- غربت ده قالیب جان وره خواجو کیمی جانیم

لب

چو ریخت جان لب من به قعر جام لبت ----- تمام کرد تمام مرا تمام لبت
چه نامه ها که ز ذهنت نخوانده میخوانم ----- فتاده از قلمت گویا که نام لبت
چگونه بال و پر از بام تو کشد کامم ----- که مانده تخم تعلق به روی بال لبت
بیا که گوش لبم مانده است گوش به زنگ ----- که چشم بسته بگیرم مگر پیام لبت

اگر چه نیم لبت گفت لا به سرخی لب ----- به سم فشردم و دادم به دل سلام لبت




» سروده شده توسط مهدی دهقان دبیر عزیز ادبیاتم، که از این به بعد بیشتر از شعرهایش خواهم نوشت.

کمر عشق شکست

فقط میخواهم بگم کمر عشق شکست. یعنی خود انسانها شکستن. دست خود انسانها بود. خودشون خواستن اینطوری بشه. خوب حقشونه. باید تاوانشو پس بدن. خودکرده را تدبیر نیست. آره کمر عشق شکست ...

نیایش

 باز ای دل دیوانه به چه می اندیشی؟ به لحظاتی که از دست دادی یا به دقایقی که شنیداری نداشتی؟ به سالهایی که خاموش بودی و شمعی درونت نیاز به جرقه داشت؟ به هیچکدام نیندیش. همه وسیله بودند. همه ی آنها آمدند تا تو را به تو برسانند. بدانی که چیستی و برای چیستی. بدانی که چرا زیستی و برای چه گریستی. حال که دانسته ای و البته کم، سعی کن بالاتر روی.
بدان که اگر ارزشی برای پروردگارت نداشتی، هرگز تو را به خودت نمیرساند. بدان که دوستت دارد و دلت را صاف میخواهد.
آری. آرزوی لحظاتی را که میخواهی دوباره داشته باشی، نکن. منتظر بهتر از آنها باش.
شاید انتظارت بسیار طول کشد ولی چیزی که از دست نداده ای. بلکه بر عکس. در طول انتظارت او را بهتر و زیباتر شناخته ای. به خود بودنت افتخار کن و دل به دنیا نبند. آری خوشحال باش و مطمئن تر از همیشه برای ادامه ی راهت. از او کمک بخواه. { خدایا مرا تنها نگذار. اگر تا اینجا آمده ام فقط به لطف تو بوده است و میدانم که شایسته ی این همه لطفت نیستم. مغرورم نکن. متواضع ترم نما. برای ادامه ی راه نیز، لطفت را شامل حالم کن. }

خودت را هرگز بالاتر از دگران ندان ای دل. شعارت را فراموش نکن : اندیشه باید، اندیشه باید و سرانجام، اندیشه باید.


مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز ----- جوان به حادثه ای پیر میشود گاهی

دوست داشتن از عشق برتر است

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد، ضعیف میشود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد. و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و دیدار و پرهیز، زنده و نیرومند میماند. اما دوست داشتن با این حالات نا آشناست. دنیایش دنیای دیگری است.
مرحوم دکتر علی شریعتی

آری. دوست داشتن از عشق برتر است. افسوس بر آنهایی که دم از عشق میزنند اما در حصار تن خود گرفتار شده اند.

یک ۲ بیتی زیبا

این هم یک دو بیتی زیبا از یکی از شاعران این مرز و بوم:

این کوزه چو من عاشق جانی بوده است ------ در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینید ------ دستی است که بر گردن یاری بوده است

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا، در جنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟ ( اویی که هرگز پیدا نشد )
بعد از او دیگر چه میپایم ؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

( مرحوم فروغ فرخزاد )

حرف دل

تو را نه هرگز دیدمت و نه هرگز فهمیدمت.
سوختنم را نه تو دیدی و نه دیگری. اما تو را در امید شناختمت و فهمیدم که خودت نیز ناامید میسازی. همه دلخوشی بود و سرابی بس. اما آنچه ارزشمند بود دانستن بود. حال چشم به فردای آخر و همیشگی دارم. نمی دانم. شاید نتوانم ولی اگر بتوانم می دانم که خود را رهانیده ام. چه تو دانی یا ندانی.
منتظرت می مانم. شاید این انتطار تا فردای آخر نیز طول بکشد. همان امیدی که ساختی پایه ی این انتظار است. این هر چه باشد پایانی شیرین دارد که حداقل شیرین تر از خنده ی تلخ توست. نمی دانم که خواهی خواند یا نه. شاید بشنوی و در دل احساس کنی. شاید باد حاملش باشد. شاید اصلا ندانی. ولی به یک چیز ایمان دارم و آن این است که یک روز می آیی و می خوانی و می دانی. اگر بنویسم شاید کتابی شود که حتی یک لحظه احساسم را نیز بسنده نباشد. ولی مطمئنم که ذره ای از آن را درک میکنی.
فقط به فکر فردا باش و آن فردای بهتر که زیاد دور نیست و امیدوار باش. مانند من. که تنها دلخوشی ام نوشتن است و سوختن و امیدی که در پس این نوشته های خشک دارم.

و در آخر بدان که هزاران زهر سهل تر است از اشک یک مرد عاشق