نیایش

 باز ای دل دیوانه به چه می اندیشی؟ به لحظاتی که از دست دادی یا به دقایقی که شنیداری نداشتی؟ به سالهایی که خاموش بودی و شمعی درونت نیاز به جرقه داشت؟ به هیچکدام نیندیش. همه وسیله بودند. همه ی آنها آمدند تا تو را به تو برسانند. بدانی که چیستی و برای چیستی. بدانی که چرا زیستی و برای چه گریستی. حال که دانسته ای و البته کم، سعی کن بالاتر روی.
بدان که اگر ارزشی برای پروردگارت نداشتی، هرگز تو را به خودت نمیرساند. بدان که دوستت دارد و دلت را صاف میخواهد.
آری. آرزوی لحظاتی را که میخواهی دوباره داشته باشی، نکن. منتظر بهتر از آنها باش.
شاید انتظارت بسیار طول کشد ولی چیزی که از دست نداده ای. بلکه بر عکس. در طول انتظارت او را بهتر و زیباتر شناخته ای. به خود بودنت افتخار کن و دل به دنیا نبند. آری خوشحال باش و مطمئن تر از همیشه برای ادامه ی راهت. از او کمک بخواه. { خدایا مرا تنها نگذار. اگر تا اینجا آمده ام فقط به لطف تو بوده است و میدانم که شایسته ی این همه لطفت نیستم. مغرورم نکن. متواضع ترم نما. برای ادامه ی راه نیز، لطفت را شامل حالم کن. }

خودت را هرگز بالاتر از دگران ندان ای دل. شعارت را فراموش نکن : اندیشه باید، اندیشه باید و سرانجام، اندیشه باید.


مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز ----- جوان به حادثه ای پیر میشود گاهی

نظرات 1 + ارسال نظر
مو نا سه‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:57 ب.ظ

اقا حامد من به نو شته های شماعلا قه مندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد